سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیاز


تعداد بازدید

v امروز : 4 بازدید

v دیروز : 0 بازدید

v کل بازدیدها : 2806 بازدید

مطالب قبلی

84/8/21 :: 10:10 عصر

سلام

نیمدانم الان کجایی و چه میکنی! آیا هنوز گاهی به گذشته فکر میکنی؟!!! یا گذشته خاصیتش را برایت از دست داده و دیگر نمیتواند متاثرت کند!!! هر چه هست امروز رفته بودم توی کوچه پس کوچه های دیروز و فکر میکردم چه زود پیر شده ام، یاد نوشته ایی افتادم که چندی پیش تراوش کرده بود و دلم میخواهد بخوانیش:

دیشب برای چندمین بار فیلم آژانس شیشه ایی را دیدم؛ نمیدانم دیدن این فیلم برای همه بر انگیزا ننده هست یا نه؟ دیدن آدمهایی که برایم آشنا هستند و یاد آور بخشی از تاریخ زندگی ماست. روزگاری که چندان هم دور نیست و میتوانم با بستن چشمهایم حداقل بخش زیادی از این تاریخ را به یاد بیاورم ؛

همه چیز برای من که تازه دوم ابتدایی را تمام کرده بودم و از قضای روزگار میهمان فامیلی بودیم در آبادان؛ ساده شروع شد؛ شبها صدای شلیک گلوله به وضوح شنیده میشد ؛ بوی جنگ به مشام میرسید ؛ برای من جنگ تنها یک مفهوم داشت و آن تصاویری بود مبهم از فیلمهای پارتیزانی؛ و من که خوره تلویزیون بودم و مدهوش این جعبه جادویی ؛نمیدانستم که جنگ واقعی روزی عزیزترین دوستانم را از روی نیمکتهای چوبی مدرسه راهنمایی امیر کبیر به خود فرا خواهد خواند وبا یک تابوت چوبی باز خواهد آورد ؛ خسرو علیخانی و قاسمعلی شیرانی چند سالشان بود مگر؟زمانه بیش از آنچه فکر میکنیم عوض شده است؛ چه کسی میتواند بچه های دوره راهنمایی را در لباس رزم و در خط مقدم جبهه تجسم کند؟ آنروزها ولی زمانی برای تجسم وتصور نبود ؛ حقیقت جنگ و وجود دشمنی که خصمانه پیش میامد تنها و تنها با خون بود که مهار میشد ؛ سن وسال مفهومش را از دست داده بود و بچه ها ؛ پیش از زمان موعود مرد شده بودند؛ زمانی برای بچگی و آرزوهای کودکانه داشتن نبود باید یکشبه عاقل میشدیم و بالغ ؛ اشتباه نکنین تفریق دوره کودکی از زندگی ما فقط به آنهایی که رفتند و جنگیدند محدود نشد؛ بچه های آن سالها هیچکدام طعم کودکی را نچشیدند؛ آرزوهایشان محدود نشد به داشتن دوچرخه ایی کوچک؛ تانکها پیش میامدند و شلیک میکردند؛ هواپیماها بمب میریختند و موشک میزدند؛ صدای آژیر قرمز شده بود موسیقی دائم کودکی ما ؛ عادت کرده بودیم هر لحظه انتظار بازگشت عزیزی غرقه به خون را بکشیم ؛ ده پر بود از زنان و مردانی سیاهپوش وعزادار و رنگها بی رحمانه در عزاهای عمومی قتل عام شدند و ما با رنگها بیگانه؛ و هنوز که هنوز است  دلم با رنگها صاف نشده است؛ و ما بسیار زودتر از آنچه باید؛ فهمیدیم کربلا را؛درک کردیم غریبی امام حسین را؛ و دورمان پر شد از زینبها؛ شبهای جمعه مان گره خورد با دعای کمیل سر قبر خسرو و قاسمعلی ؛ و درک نکردیم شهر بازی را؛ پارک را؛ پیک نیک را؛ بستنی را؛ مد را؛ ژل را؛ نفهمیدیم شهره و داریوش و ابی واندی را؛ موسیقی پاپ ما شده بود:این گل پر پر از کجا آمده؛ از سفر کرب و بلا آمده؛ آرزویمان شده بود شهادت و قهر که میکردیم از اخم پدر ؛ مسافر جبهه میشدیم و نمیدانستیم مخدر و بنگ وحشیش چیست ؛ به ما یاد دادند خدا را تمرین کنیم و قربتش را بخواهیم و ما قبل از هر چیز سر خوردیم سمت ایدئولوژی؛ و بچه بودیم که درک کردیم بهشت را و جهنم را؛ و ایمان آوردیم که دنیایی بالاتر وبهتر و زیباتر از این دنیا هم هست؛ ما زود بزرگ شدیم وچاره ایی جز این نبود؛ مسافر کربلا شده بودیم و نمیدانستیم آنتالیا کجاست! کنار دریای ما اروند رود بود و نمیفهمیدیم میشود بر ساحل دریا حمام آفتاب گرفت و برنزه شد؛ دماغمان باد داشت و چیزی از جراحی دماغ نشنیده بودیم؛ دلهایمان داغ داشت و نمیدانستیم ماتحت جنیفر لوپز به چه مبلغی بیمه شده است! مدرسه ایده آل ما شده بود مدرسه عشق وهیچوقت نفهمیدیم مدرسه غیر انتفاعی یعنی چه! ما در صف قند و برنج و نفت؛ ساعتها به انتظار ایستادیم و هیچوقت از مافیای نفتی حرفی نزدیم؛ خانه رجایی را دیدیم  و ندانستیم پنت هاوس و دوبلکس یعنی چه! به دیوارهای کاهگلیمان اعلامیه هفت و چهل همکلاسیهای شهیدمان را چسباندیم  عاشق پوستر هدیه تهرانی نشدیم؛ ما بچه های همین خاک و سرزمین بودیم؛ و چاره ایی نداشتیم جز اینکه زود بزرگ شویم و حالا مفهوم خیلی چیزها عوض شده است ؛ ................


نوشته های دیگران ()

منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

لوگوى وبلاگ

نیاز

وضعیت من در یاهو

یــــاهـو

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh